خیلی دارم سعی می‌کنم به روم نیارم و به دل نگیرم، نمی‌شه.

 

پیچیدگی اول: به سختی از مشاورم نصف روز بعد از آزمون رو استراحت می‌گیرم چون درسای دوهفته‌ی بعدش زیادن و مقاومت می‌کنه. کل دوهفته‌ی بعدش رو باید شبی یک ساعت از خوابم بزنم برای جبرانش. با شوق و ذوق با دوستم برنامه می‌ریزم که بعد از سه ماه ببینمش. ظاهرا برنامه‌ها ریاد شدن و چند نفر دعوتم می‌کنن تولد و مهمونی و بیرون برای همون روز. همه رو رد می‌کنم می‌گم از قبل برنامه ریختم.
پنج‌شنبه شب می‌شه. به دوستم پیام می‌دم که راستی فردا کجا بریم؟ من دیگه از حوزه مستقیم میام همونجا.
می‌گه: عه یادم نبود، برای فردا مهمونی گرفتم.
می‌گم: بابا مهمونی چیه ما از دوهفته پیش قرار گذاشتیم، من وقتمو خالی کردم.
می‌گه: چیه خب یادم نبود مهمونی گرفتیم دیگه. حالا یه روز دیگه.
اوکی می‌گم و ادامه نمی‌دم.
می‌رم سراغ کار خودم. این موقع من با کی برنامه بریزم برای فردا؟ هرکی‌ باشه تا الان دیگه برای جمعش برنامه دارم. جمعم خالی و توی خونه می‌گذره. به روم نمیارم.

 

پیچیدگی دوم: مشاورم گفته درسای دوهفته‌ی بعد بهتره و این جمعه هم بعد از آزمون مثل دوهفته پیش استراحت باشم. همون موقع یکی داره اصرار می‌کنه پاشو جمعه رو با من بیا دربند. اوکی می‌دم بهش.
فرداش دوست دوران راهنماییم که دوساله همو ندیدیم زنگ می‌زنه بهم که بعد از آزمونت بیا بریم انقلاب. تشکر می‌کنم و توضیح می‌دم که با یکی دیگه برنامه‌ی بیرون رفتن داریم و قرارمون موکول می‌شه به دفعه‌ی بعدی که دانشگاهو بپیچونه بیاد تهران.
تموم کارای جمعه‌مو در طول هفته اینجام می‌دم که با خیال راحت برم بیرون.
جمعه بعد از آزمونه. از حوزه مستقیم می‌ریم جایی تا یه سری کارای مونده رو انجام بدیم. اون شخصی که باهاش برنامه دارم رو هم اتفاقی می‌بینم. می‌گه داره می‌ره خونه‌ی دوستش و از اونجا باهم می‌رن دربند. چیزی نمی‌گم و بعد از اتمام کارم برمی‌گردم خونه. این استراحتم هم سوخت.

 

شنبست. نشستم روی تختم. دارم برنامه‌ی بیرون رفتن تنهایی می‌ریزم. همون برنامه‌ای که دوبار بخاطر بقیه کنسلش کردم و اونا خرابش کردن و تو خونه موندم. دیگه تعطیلی‌مو با کسی برنامه نمی‌ریزم. برای منی که کل شبانه روزم تو خونه می‌گذره چون خونه درس می‌خونم و هر دوهفته یک بار یه نصف روز وقت دیدن جایی جز اتاقم رو دارم اون نصف روز غنیمته و نباید خراب بشه.
انزوا طلب درونم سرزنشم می‌کنه که چرا به حرفش گوش ندادم و به اونا نه نگفتم و برنامه‌ی تنهای خودمو انجام ندادم. جوابی براش ندارم. می‌خواستم یکم از این تنهایی دوساله و این انزوای شدید سه‌ماهه خارج بشم و با آدم‌ها معاشرت کنم ولی نشد و حالا باید به حرف انزواطلب درونم گوش بدم و از آدما دورتر بشم.

آره، به دل گرفتم این‌بار. می‌دونم ناراحتیم شاید بی‌معنا باشه ولی ناراحتم الان. چرا من باید همیشه اونی باشم که بی‌خیاله و به دل نمی‌گیره؟ موضوع بیرون رفتن نیست، موضوع اینه که حس می‌کنم بهم بی‌احترامی شده. نمی‌تونم قبول کنم حتی خبر ندن کنسل کردن تا من برای زمانم فکر دیگه‌ای کنم. نمی‌تونم قبول کنم که وقتی این اتفاق افتاد به روی خودشونم نمی‌آرن و می‌گن مهم نیست حالا یه روز دیگه. زمان برای من خیلی مهمه و نادیده گرفتن و هدر دادنش رو نمی‌تونم قبول کنم خصوصا وقتی هرکس جز خودم زمان من رو هدر بده. زندگی به قدری بهم زمان نداده که اجازه بدم خرابش کنن. خصوصا الان که وقتم محدوده و وقتی که برای خودم دارم تقریبا صفر.
بهشون چیزی نمی‌گم چون خوب می‌شناسمشون و می‌دونم تهش به این می‌رسه که چیز مهمی نبوده و الکی ناراحت شدم. فقط تا می‌تونم ازشون دور می‌شم و بیشتر تو غار تنهاییم فرو می‌رم. این دست روابط برام بی‌ارزش می‌شن. یه بار و دوبار نه، صدبار می‌گذرم ولی وقتی از یه سری آدم‌ها هزاربار تکرارشو می‌بینم اونم وقتی که می‌دونن چقدر سخت و چقدر کم وقت برای خودم دارم دیگه یه جایی از چشم بستن خسته می‌شم و برای آخرین بار چشم می‌بندم. ولی نه به روی رفتارشون، به روی خود اون آدم‌ها.

- آخرین سنگر انزواست

- تا وقتی تو دام اتفاقی نیفتادی

رو ,یه ,برنامه ,روز ,خونه ,بیرون ,بعد از ,به دل ,می‌دم که ,به روی ,و به

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

حجت الاسلام دکتر سید رضا موسوی تئاتر شهر کرج فوتبال ایران majallenab فرهنگ و هنـــر ایران لیست اخبار نمونه سوالات اصلی آیین نامه نت سنتور هایده خانه ایده آل سازه های چادری